PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : ▃▅▆▇ حکایت های مدیریتی و تجارتی! ▇▆▅▃



Moji
13-02-2013, 18:43
سلام بر دوستان ِ عزیز ِ تاجر بانکی 848

با اجازه ی بزرگترای مجلس و سایت و عرصه ی تجارت و مدیریت میخوام توی این تاپیک حکایت های مدیریتی و تجارتی و بازاریابی و.. که هم جالب هست و هم اینکه پند آموز هست بذارم849 امیدوارم هم خوشتون بیاد و هم اینکه اگر تجربه و پند و اندرزی در این زمینه ها دارید اون رو با دوستانتون به اشتراک بذارید!

سعی خواهم کرد داستان های مختلفی رو بذارم و اگر شما هم در همین زمینه ها مطالبی داشتید خوشحال می شیم افتخار بدید و در خدمت باشیم 850

Moji
13-02-2013, 18:46
میگن یه ملخی به یه مورچه میرسه ، هی میپریده بالا و تند میگفته " یدونه گندم داری به من قرض بدی ؟" 852
میپریده چپ و خیلی تند میگفته " یدونه گندم داری به من قرض بدی ؟"
میپریده راست و میگفته " یدونه گندم داری به من قرض بدی ؟"

مورچهه میگه : صبر کن ، صبر کن ، یه دقیقه وول نخور !!!
الان که میخوای بگیری ، دستمون بهت نمیرسه و هی میپری اینور اونور ... وای به حال وقتی که بخوای پس بدی !!! 851

حکایت بعضی هاست تو تجارت ...

j.ostovar850
14-02-2013, 00:55
ممنون. خیلی وقت ها وقتی خیلی خسته از کار میشم فقط میگردم تو اینترنت مباحث و حکایت های مدیریتی پیدا کنم با خوندنش هم خستگیم در میره و هم نکاتش بهتر از هر کتاب دیگه ای تو ذهنم میمونه!

آروشا
17-02-2013, 15:37
روزي كلاه فروشي از جنگلي مي گذشت. تصميم گرفت زير درخت مدتي استراحت كند. كلاه ها را كنار گذاشت و خوابيد. وقتي بيدار شد متوجه شد كه كلاه ها نيست. بالاي سرش را نگاه كرد. تعدادي ميمون را ديد كه كلاه ها را برداشته اند.فكر كرد كه چگونه كلاه ها را پس بگيرد. در حال فكر كردن سرش را خاراند و ديد كه ميمون ها همين كار را كردند. او كلاه را از سرش برداشت و ديد كه ميمون ها هم از او تقليد كردند. به فكرش رسيد كه كلاه خود را روي زمين پرت كند. اين كار را كرد و ديد ميمون ها هم كلاه ها را بطرف زمين پرت كردند. او همه كلاه ها را جمع كرد و روانه شهر شد.

سال هاي بعد نوه او هم كلاه فروش شد. پدربزرگ اين داستان را براي نوه اش را تعريف كرد و تاكيد كرد كه اگر چنين وضعي برايش پيش آمد چگونه برخورد كند. يك روز كه او از همان جنگل گذشت در زير درختي استراحت كرد و همان قضيه برايش اتفاق افتاد. او شروع به خاراندن سرش كرد. ميمون ها هم همان كار را كردند. او كلاهش را برداشت، ميمون ها هم اين كار را كردند. نهايتا كلاهش را بر روي زمين انداخت ولي ميمون ها اين كار را نكردند. يكي از ميمون ها از درخت پايين امد و كلاه را از سرش برداشت و در گوشي محكمي به او زد و گفت: «فكر مي كني فقط تو پدر بزرگ داري.»


اگر زماني كه ديگران پيش مي روند ما در فكر حفظ وضع موجود خودمان باشيم در واقع عقب رفته ايم. بخواهيم يا نخواهيم رقابت سكون ندارد.

آروشا
18-02-2013, 13:22
راه رفتن سگ روي آب

منفي بافي ؛ مثبت انديشي ؛ نگاه مثبت
متن حكايتشكارچي پرنده سگ جديدي خريده بود، سگي كه ويژگي منحصر به فردي داشت. اين سگ ميتوانست روي آب راه برود. شكارچي وقتي اين را ديد نمي توانست باور كند و خيلي مشتاق بود كه اين را به دوستانش بگويد. براي همين يكي از دوستانش را به شكار مرغابي در بركه اي آن اطراف دعوت كرد.
او و دوستش شكار را شروع كردند و چند مرغابي شكار كردند. بعد به سگش دستور داد كه مرغابي هاي شكار شده را جمع كند. در تمام مدت چند ساعت شكار، سگ روي آب مي دويد و مرغابي ها را جمع مي كرد. صاحب سگ انتظار داشت دوستش درباره اين سگ شگفت انگيز نظري بدهد يا اظهار تعجب كند، اما دوستش چيزي نگفت.
در راه برگشت، او از دوستش پرسيد آيا متوجه چيز عجيبي در مورد سگش شده است؟
دوستش پاسخ داد: «آره، در واقع، متوجه چيز غيرمعمولي شدم. سگ تو نمي تواند شنا كند.»

[Only Registered And Activated Users Can See Links]









نتیجه :
بعضي از افراد هميشه به ابعاد و نكات منفي توجه دارند. روي وجوه منفي تيم هاي كاري متمركز نشويد. با توجه به جنبه هاي مثبت و نقاط قوت، در كاركنان و تيم هاي كاري ايجاد انگيزه كنيد.

Moji
18-02-2013, 15:58
یه کلاغ و يه خرس سوار هواپيما بودنُ کلاغه سفارش چايي ميده چايي رو که ميارن يه کميشو ميخوره باقيشو مي پاشه به مهموندار مهموندار ميگه چرا اين کارو کردي؟ کلاغه ميگه دلم خواست پررو بازيه ديگه پررو بازي! چند دقيقه ميگذره باز کلاغه سفارش نوشيدني ميده باز يه کميشو ميخوره باقيشو ميپاشه به مهموندار مهموندار ميگه : چرا اين کارو کردي؟ کلاغه ميگه دلم خواست پررو بازيه ديگه پررو بازي ! بعد از چند دقيقه کلاغه چرتش ميگيره خرسه که اينو ميبينه به سرش ميزنه که اونم يه خورده تفريح کنه ... مهموندارو صدا ميکنه ميگه يه قهوه براش بيارن قهوه رو که ميارن يه کميشو ميخوره باقيشو ميپاشه به مهموندار مهموندار ميگه چرا اين کارو کردي؟ خرسه ميگه دلم خواست پررو بازيه ديگه پررو بازي اينو که ميگه يهو همه مهموندارا ميريزن سرش و کشون کشون تا دم در هواپيما ميبرن که بندازنش بيرون خرسه که اينو ميبينه شروع به داد و فرياد ميکنه کلاغه که بيدار شده بوده بهش ميگه: آخه خرس گنده تو که بال نداري مگه مجبوري پررو بازي دربياري!!!!!!!!

نتیجه گیری اخلاقی : قبل از تقلید از دیگران منابع خود را به دقت ارزیابی کنید 873

Kishe Mehr
21-02-2013, 17:48
Moji رو می شناسید؟ من مجتبــــاشم :rambo:


************************************************** *******


داستان ملانصرالدين ِ احمق یا...؟!؟!


" ملا نصرالدين هر روز در بازار گدايي ميكرد و مردم با نيرنگ٬ حماقت او را دست ميانداختند. دو سكه به او نشان ميدادند كه يكي شان طلا بود و يكي از نقره. اما ملا نصرالدين هميشه سكه نقره را انتخاب ميكرد. اين داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهي زن و مرد ميآمدند و دوسكه به او نشان مي دادند و ملا نصرالدين هميشه سكه نقره راانتخاب ميكرد. تا اينكه مرد مهرباني از راه رسيد و از اينكه ملا نصرالدين را آنطور دست ميانداختند٬ ناراحت شد. در گوشه ميدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سكه به تو نشان دادند٬ سكه طلا را بردار.. اينطوري هم پول بيشتري گيرت ميآيد و هم ديگر دستت نمياندازند. ملا نصرالدين پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سكه طلا را بردارم٬ ديگر مردم به من پول نميدهند تا ثابت كنند كه من احمق تر از آنهايم. شما نميدانيد تا حالا با اين كلك چقدر پول گير آوردهام. "


شرح حكايت (دیدگاه بازاریابی استراتژیک)

ملا نصرالدين با بهرهگيري از استراتژي تركيبي بازاريابي، قيمت كمتر و ترويج ،كسب و كار «گدايي» خود را رونق ميبخشد. او از يك طرف هزينه كمتري به مردم تحميل ميكند و از طرف ديگر مردم را تشويق ميكند كه به او پول بدهند . «اگر كاري كه مي كني٬ هوشمندانه باشد٬ هيچ اشكالي ندارد كه تو را احمق بدانند.»
شرح حکایت 2 (دیدگاه سیستمی اجتماعی)


ملا نصرالدین درک درستی از باورهای اجتماعی مردم داشت. او به خوبی می دانست که گداها از نظر مردم آدم های احمقی هستند. او می دانسته که مردم، گدایی – یعنی از دست رنج دیگران نان خوردن- را دوست ندارند و تحقیر می کنند. در واقع ملانصرالدین با تایید باور مردم به شیوه خود، فرصت دریافت پولی را بدست می آورد. «اگر بتوانی باورهای مردم را تایید کنی آنها احتمالا به تو کمک خواهند کرد. »

شرح حکایت 3 (دیدگاه حکومت ماکیاولی)

ملا نصرالدین درک درستی از نادانی های مردم داشت. او به خوبی می دانست هنگامی که از دو سکه طلا و نقره مردم ، شما نقره را بر می دارید آنها احساس میکنند که طلا را به آنها بخشیده اید! و مدتی طول خواهد کشید تا بفهمند که سکه طلا هم از اول مال خودشان بوده است ..و این زمان به اندازه آگاهی و درک مردم می تواندکوتاه شود. هرچه مردم نا آگاهتر بمانند زمان درک این نکته که ثروت خودشان به خودشان هدیه شده طولانیتر خواهد بود. در واقع ملانصرالدین با درک میزان جهل مردم به شیوه خود، فرصت دریافت پولی را بدست آورده بود.



«اگربتوانی ضعفهای مردم را بفهمی میتوانی سر آنها کلاه بگذاری ! و آنها هم مدتی لذت خواهند برد»




************************************************** *******


البته این نتیجه گیری آخری رو فرد دیگه ای نوشته ، این رو که خوندم یاد خاطره ی دوست عزیز خشایار افتادم که در این لینک خاطره ای ([Only Registered And Activated Users Can See Links]) تعریف کرده بودن. البته شما در جهت مثبت استفاده بفرمایید [Only Registered And Activated Users Can See Links]

خشایار
22-02-2013, 14:37
هم از آروشا هم از مجتبی ممنون بابت اندرز و حکایت ها در خور تعمق

Nadibkhan
03-03-2013, 12:58
هيزم شكن تنومند اما بدخلقي در نزديكي دهكده شيوانا زندگي مي كرد. هيزم شكن بسيار قوي بود و مي توانست در كمتر از يك هفته يكصد تنه تراشيده درخت قطور را تهيه و تحويل دهد اما چون زبان تلخ و تندي داشت با اهالي شهرهاي دور قرار داد مي بست و براي مردم دهكده خودش كاري نمي كرد.
براي ساختن پلي روي رودخانه نياز به تعداد زيادي تنه درخت و الوار بود و چون فصل باران و سيلاب هم نزديك بود، اهالي دهكده مجبور بودند به سرعت كار كنند و در كمتر از دو هفته پل را بسازند. به همين خاطر لازم بود كسي نزد هيزم شكن برود و از او بخواهد كه كارهاي جاري خودش را متوقف كند و براي پل دهكده تنه درخت آماده كند.

چند نفر از اهالي نزد او رفتند اما جواب منفي گرفتند. براي همين اهالي دهكده، نزد شيوانا آمدند و از او خواستند به شكلي با مرد هيزم شكن سرصحبت را باز كند و او را راضي كند تا براي پل دهكده تنه درخت آماده كند.

شيوانا صبح روز بعد اول وقت لباس كارگري پوشيد. تبري تيز را روي شانه گذاشت و به سمت كلبه هيزم شكن رفت. مردم از دور نگاه مي كردند و مي ديدند كه شيوانا همپاي هيزم شكن تا ظهر تبر زد و درخت اره كرد و سرانجام موقع ناهار با او سر گفتگو را باز كرد و در خصوص نياز اهالي به پل و باران شديدي كه در راه است براي او صحبت كرد. بعد از صرف ناهار هيزم شكن با شادي و خوشحالي درخواست شيوانا را پذيرفت و گفت از همين بعد از ظهر كار را شروع مي كند. شيوانا هم كنار او ايستاد و تا غروب درخت قطع كرد.

شب كه شيوانا به مدرسه برگشت اهالي دهكده را ديد كه با حيرت به او نگاه مي كنند و دليل موافقيت هيزم شكن يكدنده و لجباز را از او مي پرسند. شيوانا با لبخند اشاره اي به تبر كرد و گفت: «اين هيزم شكن قلبي به صافي آسمان دارد. منتهي مشكلي كه دارد اين است كه فقط زبان تبر را مي فهمد. بنابراين اگر مي خواهيد از اين به بعد با هيزم شكن هم كلام شويد چند ساعتي با او تبر بزنيد.

در واقع هر كسي زبان ابزار شغل خودش را بهتر از بقيه مي فهمد و شما هر وقت خواستيد با كسي دوست شويد و رابطه صميمانه برقرار كنيد بايد از طريق زبان ابزار شغل و مهارت او با او هم كلام شويد

Nadibkhan
05-03-2013, 14:49
متن حكايت
در سالهاي دهه 1980، يك گروه موسيقي كه تعدادي زيادي نمايش در سال اجرا ميكرد، قراردادي با مفاد متعدد تنظيم كرده بود و براي عقد قرارداد با سالنهاي نمايش از آن استفاده ميكرد. در اين قرارداد تمام جزئيات تكنيكي برق، تجهيزات صحنه نمايش و غيره قيد شده بود و سالندار موظف بود طبق قرارداد همه آنها را به صورت خواسته شده به گروه موسيقي ارائه دهد. در بين مفاد قرارداد، يك ماده گنجانده شده بود و در آن خواسته شده بود يك كاسه اسمارتيز در اتاق پشت صحنه ارائه شود كه در آن اسمارتيز قهوهاي وجود نداشته باشد. در آن زمان اين قرارداد با اين تفصيل و اين ماده غيرمعمول باعث خنده و مسخره در بين جامعه موسيقي شده بود.
رهبر اين گروه موسيقي در زندگينامه خود در اين مورد هم صحبت كرده است. او ميگويد: در چند اجرا، مشكلات فني خطرات جدي براي همكارانم به وجود آورده بود و نزديك بود كل برنامه نمايش خراب شود. تصميم گرفتيم اين ماده را به قرارداد اضافه كنيم. من نميتوانستم در هر اجرا چند ساعت وقت بگذارم و مثلاً ميزان آمپر برق موردنياز را در هر پريز برق چك كنم. بنابراين وقتي ميخواستيم كارمان را در يك سالن شروع كنيم به اتاق پشت صحنه ميرفتم و ظرف اسمارتيز را چك ميكردم. اگر ظرف وجود نداشت يا در آن اسمارتيز قهوهاي بود، احتمال بروز خطاي فني ميدادم و از سالندار ميخواستم كليه تجهيزات را دوباره مطابق با قرارداد چك كند. به عبارت ديگر، به اين روش متوجه ميشدم كه سالندار همه مفاد قرارداد را به دقت نخوانده است.


مانند رهبر اين گروه موسيقي، ما هم وقت و توان كافي براي بررسي همه وجوه كسب و كارمان را نداريم. اما اگر كمي زرنگي به خرج دهيم، نيازي به بررسي همه جزئيات نخواهد بود. چه خوب ميشود اگر سيستمهاي كاري و سازمانيمان پيش از بروز مشكلات، خود آنها را اعلام كنند. اگر چه اين تفكر شايد خيالپردازانه باشد اما اين گروه موسيقي به آن دست يافته است. اسمارتيزهاي قهوهاي در كسب و كار شما چيست؟

Kishe Mehr
09-04-2013, 15:19
مرد بیکاری برای سِمَتِ آبدارچی در مایکروسافت تقاضا داد. رئیس هیئت مدیره با او مصاحبه کرد و تمیز کردن زمینش رو - به عنوان نمونه کار- دید و گفت: «شما استخدام شدین، آدرس ایمیلتون رو بدین تا فرمهای مربوطه رو واسهتون بفرستم تا پر کنین و همینطور تاریخی که باید کار رو شروع کنین...

مرد جواب داد: «اما من کامپیوتر ندارم، ایمیل هم ندارم!»

رئیس هیئت مدیره گفت: «متأسفم. اگه ایمیل ندارین، یعنی شما وجود خارجی ندارین. و کسی که وجود خارجی نداره، شغل هم نمیتونه داشته باشه.»

مرد در کمال نومیدی اونجا رو ترک کرد. نمیدونست با تنها ۱۰ دلاری که در جیبش داشت چه کار کنه. تصمیم گرفت به سوپرمارکتی بره و یک صندوق ۱۰ کیلویی گوجه فرنگی بخره.

بعد خونه به خونه گشت و گوجه فرنگیها رو فروخت. در کمتر از دو ساعت، توانست سرمایهاش رو دو برابر کنه. این عمل رو سه بار تکرار کرد و با ۶۰ دلار به خونه برگشت. مرد فهمید میتونه به این طریق زندگیش رو بگذرونه و شروع کرد به این که هر روز زودتر بره و دیرتر برگرده خونه.

در نتیجه پولش هر روز دو یا سه برابر میشد. به زودی یه گاری خرید، بعد یه کامیون و به زودی ناوگان خودش رو در خط ترانزیت (پخش محصولات) داشت...

پنج سال بعد، مرد دیگه یکی از بزرگترین خرده فروشان امریکا شد. شروع کرد تا برای آینده خانوادهاش برنامهریزی کنه و تصمیم گرفت بیمه عمر بگیره. به یه نمایندگی بیمه زنگ زد و سرویسی رو انتخاب کرد. وقتی صحبتشون به نتیجه رسید، نماینده بیمه از آدرس ایمیل مرد پرسید. مرد جواب داد: «من ایمیل ندارم.»

نماینده بیمه با کنجکاوی پرسید: «شما ایمیل ندارین، ولی با این حال تونستین یک امپراطوری در شغل خودتون به وجود بیارین.. میتونین فکر کنین به کجاها میرسیدین اگه یه ایمیل هم داشتین؟»

مرد برای مدتی فکر کرد و گفت:
آره! احتمالاً میشدم یه آبدارچی در شرکت مایکروسافت...

abasiyan
15-04-2013, 10:59
چاک از یک مزرعهدار در تکزاس یک الاغ خرید به قیمت ۱۰۰ دلار .
قرار شد که مزرعهدار الاغ را روز بعد تحویل بدهد. اما روز بعد مزرعهدار سراغ چاک آمد و گفت :
متأسفم جوون . خبر بدی برات دارم . الاغه مرد.
چاک جواب داد : ایرادی نداره . همون پولم رو پس بده.
مزرعهدار گفت : نمیشه . آخه همه پول رو خرج کردم.
چاک گفت : باشه . پس همون الاغ مرده رو بهم بده.
مزرعهدار گفت : میخوای باهاش چی کار کنی؟
چاک گفت : میخوام باهاش قرعهکشی برگزار کنم.
مزرعهدار گفت : نمیشه که یه الاغ مرده رو به قرعهکشی گذاشت!
چاک گفت : معلومه که میتونم . حالا ببین . فقط به کسی نمیگم که الاغ مرده است.
یک ماه بعد مزرعهدار چاک رو دید و پرسید: از اون الاغ مرده چه خبر؟
چاک گفت : به قرعهکشی گذاشتمش. ۵۰۰ تا بلیت ۲ دلاری فروختم و ۸۹۸ دلار سود کردم.
مزرعهدار پرسید : هیچ کس هم شکایتی نکرد؟
چاک گفت : فقط همونی که الاغ رو برده بود. من هم ۲ دلارش رو پس دادم

[Only Registered And Activated Users Can See Links]

خشایار
15-04-2013, 14:01
واقعا فکر بکر اقتصادی بود . قابل توجه مردم ایران
:biggrin::biggrin::biggrin::biggrin::biggrin:
:biggrin::biggrin::biggrin::biggrin:
:biggrin::biggrin::biggrin:
:biggrin::biggrin:
:biggrin:

haman716
15-04-2013, 19:42
واقعا جالب بود...
حالا اگه یه ایرانی جای چاک بود این میشد ماجرا...
الاغ مرده؟ به من چه مرده مرتیکه ......بیپ...... یا پوله الاغو با اسکونت یه روزی که پولم دستت بوده بهم پس میدی یا خودتو میفرستم پیش الاغت....:biggrin:
ولی جدا از شوخی از اینها خیلی چیزا ادم میتونه یاد بگیره

خشایار
16-04-2013, 01:13
سلام
عباسیان
ببین چه کاری میدی دست این جون های مملکت (نوید تقوی ) رو میگم

آروشا
16-04-2013, 11:37
ملانصرالدین هر روز در بازار گدایی میکرد و مردم با نیرنگی، حماقت او را دست میانداختند. دو سکه به او نشان میدادند که یکیشان طلا بود و یکی از نقره، اما ملانصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب میکرد.

این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد میآمدند و دو سکه به او نشان میدادند و ملانصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب میکرد.



تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه ملانصرالدین را آنطور دست میانداختند، ناراحت شد. در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند، سکه طلا را بردار. اینطوری هم پول بیشتری گیرت میآید و هم دیگر دستت نمیاندازند.

ملانصرالدین پاسخ داد: ظاهرا حق با شماست، اما اگر سکه طلا را بردارم، دیگر مردم به من پول نمیدهند تا ثابت کنند که من احمقتر از آنهایم. شما نمیدانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آوردهام.

اگر کاری که میکنی، هوشمندانه باشد، هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند!

[Only Registered And Activated Users Can See Links]