مهارتهای مدیریتی
نویسنده: Elizabeth R Thornton
خسروتاج جواد


من همه دارایی خود را در یک سرمایهگذاری کسب و کار تولید آبمیوه گذاشتم و همه را از دست دادم.
محل سکونتم در نیویورک، پساندازم و حتی سهامم را در بورس از دست دادم. آنقدر در هم شکسته بودم که دیگر امیدی در این دنیا برایم باقی نمانده بود. همواره از خود میپرسیدم «چگونه ممکن است یک شخص موفق که نهتنها تابهحال شکست نخورده بود بلکه در دنیای کسبوکار توانسته بود به موفقیتهایی هم دست یابد، آن هم در این سن و سال کم، این چنین زمین بخورد و نابود شود؟ چرا قبل از آنکه خیلی دیر شود متوجه وخامت اوضاع نشدم؟ چه کاری را میتوانستم بهطور متفاوت انجام دهم؟ بعد از چند ماه پرسش از خود، نزد خود اعتراف کردم که من اغلب در طول این راه وقفههایی را تجربه کرده بودم؛ منظور من از وقفه این است که مثلا زمانهایی بود که همه چیز به خوبی پیش میرفت اما بعد ناگهان اوضاع عوض میشد. در هر صورت من به پاسخ نیاز دارم. اگر نفهمم چه کار کردهام و چرا، در اینصورت احتمال دارد همه آن کارها را دوباره انجام دهم و حتی متحمل ضرر بیشتری شوم. دریافتم که علت شکست من ذهنیت فطری ام بود. من موضوعات اطرافم را به روشنی نمیدیدم و در نتیجه نمیتوانستم بهطور عینی به آن موضوعات پاسخ مناسب بدهم. هر چند من انسان باهوش، موفق، سختکوش و دارای اخلاق حرفهای مناسبی بودم اما مواردی وجود داشت که من آنها را به وضوح نمیدیدم مثل:
• نسبت به موقعیتها عکسالعمل بیش از حد نشان میدادم و اغلب به بدترین حالت فکر میکردم.
• موضوعات را شخصی میکردم.
• نسبت به قضاوت دیگران درباره خود توجه زیادی نشان میدادم.
• گاهی اوقات افراد را بهطور غیرمنصفانه مورد قضاوت قرار میدادم.
من متوجه شدم که خطاها و باورهایی از این نوع بسیار شایع هستند. تنها من نبودم که چنین ذهنیتی داشتم. همه ما کم و بیش چنین هستیم. این طبیعت ذهن است. بر من روشن شد که اگر چنین ذهنیت مشترکی حل نشده باقی بماند میتواند پیامدهای مخربتری از تنها یک وقفه در طول مسیر به جا بگذارد مثل از دست دادن میلیونها دلار. من متوجه شدم که ریشه مشکلات از تصمیماتی که گرفته بودم یا نگرفته بودم، نبود، بلکه مساله اصلی این بود که من خود، جهان خود را چگونه پایهریزی کرده بودم – پیشفرضهای عمیقی که درک من از هستی از آنها ناشی میشد و نحوه پاسخگویی من به انسانها، پدیدهها و اتفاقی که در زندگیام رخ میداد. من متوجه شدم که خوشبخت و موفق بودن نیاز به مبارزه با ذهنیت فطری و تمرین عینیت در من دارد. اکنون میتوانم به عقب بازگردم و به شکستهای خود از دریچه عینیت بنگرم و تبدیل به یک مدیر واقع بین شوم. در اینجا به موضوعات اصلی که آموختم اشاره میکنم:
• اگر عمدتا تعریف شما از خودتان در قالب شغلی که دارید یا نقشی که در آن شغل ایفا میکنید باشد، غیرممکن است که بتوانید واقع بین باشید.
• توانایی شما برای همکاری موثر مستقیما به توانایی شما برای واقع بین و هدفدار بودن مربوط میشود. اگر برای شما مهم باشد که دیگران نسبت به شما چه نظری دارند آیا هرگز میخواهید کار اشتباهی از شما سر بزند؟
• ترس، واقعبینی شما را از بین میبرد. توانایی من برای دیدن موضوعات تحت تاثیر ترس من از شکست کاهش یافته بود.
• ما قربانی احساسات و اندیشههای خود نیستیم. ما میتوانیم انگیزههای خود را درک کنیم و از آنها بهعنوان ابزاری در جهت بیشتر واقع بین بودن بهره ببریم.
• همه ما دارای مدلهای ذهنی خاص خود هستیم و از دریچه آن جهانی را میبینیم که به همه تجربیات ما پاسخ میدهد. داشتن آگاهی نسبت به مدلهای ذهنی خود کلید واقع بین بودن است. من در آن زمان نمیدانستم که مدلهای ذهنیام چگونه بر قضاوتها و تصمیماتم اثر میگذارند.
• برای تبدیل شدن به یک مدیر تاثیرگذار و اخذ تصمیمات درست باید بتوانید نظرات مخالف را تحمل کنید و نظرات دیگران را مدنظر قرار دهید. من درباره انگیزهها و مدلهای ذهنی تامینکننده بینالمللی خود قضاوت اشتباه داشتم و به این ترتیب کسب و کارم با شکست مواجه شد.
• وقتی مشکلی پیش میآید، همیشه پیش فرضهای اصلی خود را شناسایی كرده و مورد ارزیابی قرار دهید. منظور پیش فرضهایی است که ممکن است به آن مساله ربط داشته باشد و ممکن است نگذارد مساله را بهطور واضح ببینید. مثلا میدانستم که یک مشکل در حال حاد شدن است و به همین خاطر تمام سعی خود را کردم تا ریسکها را به حداقل برسانم اما در نهایت مشکل «واقعی» را ندیدم.
با این درک جدید، بر من روشن شد که اگر بخواهم انسان موفقی باقی بمانم باید باورهایی را که از اساس نسبت به خود، دیگران و جهان هستی داشته ام تغییر دهم. من مجددا همه پیشفرضهای خود را ارزیابی کردم و به این نتیجه رسیدم آنگونه که جهان خود را ساخته بودم در جهت توسعه من نبود. موضوعاتی را که در جوانی یاد گرفته بودم و فکر میکردم درست هستند دیگر در نظر من درست نبودند، هر چند که این پیش فرضها هنوز رفتارهای من را شکل میدادند. من دریافتم که بسیاری از باورها و عقاید من بر پایه عدم امنیت، ترس و خودناباوری بوده است و این اعتقادات جلوی دید من نسبت به حقیقت را گرفته بودند. سرانجام متوجه شدم که تجربه من نسبت به هستی در واقع در ذهنم بود. من میدانستم که خوشبختی و موفقیت من به توانایی من برای واقعبین بودن بستگی دارد: یعنی پدیدهها را دیدن، پذیرفتن و پاسخ دادن به آنها همان گونه که هستند.بعد از خودشناسی صادقانه و دردناکی که داشتم توانستم دوباره به بسیاری از ترسها و احساس ناامنی که از باورهایم نشات میگرفت فکر کنم. طی زمان توانستم به مفهوم دیگری از خویشتن برسم که کمتر نیاز به تایید دیگران داشته باشد. شروع به تعریف مجدد از خود كردم نه فقط اینکه چه کسی بودم، بلکه فکر کردم چگونه خود را به همه چیز و همه کس ربط میدادم. دوباره به بررسی این موضوع پرداختم که چگونه خود را ارزشگذاری کنم تا ارزش خویشتن من با شغل، نقشی که در شغل خود دارم و عنوان شغلیام کمتر مرتبط باشد. شروع کردم به ارزش قائل شدن برای خود؛ برای آن انسانی که هستم نه برای کاری که انجام میدهم و در این راستا حتی روابطم نیز بهبود یافت. برای اولین بار پس از یک مدت طولانی احساس خوشبختی و امنیت داشتم.هرچند من دوره مشقتباری را پشت سر گذاشتم، اما از دست دادن یک میلیون دلار پول بهترین اتفاقی بود که برای من رخ داد. اکنون رسالت زندگی من این است که آنچه آموخته ام را با دیگران در میان بگذارم؛ درباره قدرت دیدن موضوعات اطرافمان همان گونه که هستند و امید من این است که الهامبخش دیگران در تغییر زندگیشان باشم بدون اینکه لازم باشد آنها نیز یک میلیون دلار از پول خود را از دست بدهند.